شعر محمد از محمود درویش با ترجمه ی فارسی و انگلیسی به یاد شهدای فلسطینی ( غزه)
+ زندگی نامه و اشعار محمود درویش شاعر معروف و بین المللی به زبانهای فارسی عربی وانگلیسی
محمود درویش
ا شار ه:
این مطلب نشانگر وضعیت محمود درویش
تا پایان جولای سال 2003 است.
محمود درویش در سال
1941 در البروه روستای شرقی عکا در یک خانوادهی سنی مذهب متولد شد. در سال
1948پس از اشغال فلسطین به وسیلهی صهیونیستها، و زمانی که ساختمانهای
صهیونیستها بر ویرانههای البروه ساخته شد خانوادهاش مجبور به مهاجرت
شد و تجربه آوارگی تأثیرات عمیقی بر زندگیاش گذاشت. درویش پس از
فارغالتحصیلی از دبیرستان به حیفا مهاجرت کرد. در سال 1970 به مدت یک سال
تحصیلاتش را در دانشگاهی در مسکوی شوروی سابق پی گرفت و سپس به قاهره
مهاجرت کرد.
مقارن این ایام به عنوان شاعر، مدتی را در حبس
خانگی به سر برد بعدها فعالیتهای سیاسیاش را پی گرفت و آشکارا به
ارائهی اشعار اعتراضیاش پرداخت. از آثارش می توان به کتابهای زیر اشاره
کرد :
‘گنجشکهای بی بال ( 1960)
برگهای زیتون (
1964)
عاشقی از فلسطین ( 1966)
تخت بیگانه 1999
دیوانهای محمود درویش
دیواریه 2000
موقعیت محاصره
(2002)
درویش تاکنون
جایزهی ابن سینا، جایزة صلحِ لنین ، جایزه لوتس از انجمن نویسندگان
افریقا-آسیایی، جایزهی هنرهای حماسی فرانس و مدالِ آثارِ ادبی و جایزه
آزادی فرهنگی از بنیاد لنان و جایزه صلح استالین شوروی سابق را به خود
اختصاص داده است. همین اواخر نیز (نوامبر 2003) جایزهی ناظم حکمت به او
تعلق گرفته است.
او به عنوان سردبیر ماهنامهی انجمن آزادی
فلسطین و گرداننده مرکز تحقیقات فلسطینی به کار مشغول بوده و در سال 1987
به کمیتهی هیئت اجرائی جنبش فتح ملحق میشود اما شش سال بعد در سال 1993
در اعتراض به موافقتنامه صلح اسلو از این سازمان کناره میگیرد.
به خاطر
همین موافقت نامه بود که جایزه صلح نوبلِ سالِ 1994 ، به یاسر عرفات و
شیمون پرز و اسحاق رابین تعلق گرفت. بسیاری از شعرهای حماسیاش به شکل
سرودهای عمومی و آوازهای محبوب درآمدهاند. اغلب آثارش در مورد سرنوشت
وطنش است. او از مفردات ساده و تصاویر واضح استفاده میکند
مثلاً زخم
دهان گشوده ( زخمی که میجنگد) خون ( ما ناممان را با بخار خون خواهیم
نوشت ) سنگ ( کلمات من سنگ بودند )
درویش، اغلب
مخاطب خود را با خشم و دادخواهی و با لحنی پیامبرگونه مورد خطاب قرار
میدهد:
" خواهر!
اشکهایی در گلویم
و آتشی است در چشمهایم
من آزادم
همه کسانی که مردند
همه کسانی که خواهند مرد
روزی مرا در آغوش میگیرند
و از من سلاحی ساخته خواهد شد
در
سال 1961 فعالیتش را به عنوان روزنامهنگار آغاز کرده و تا مدتی روزنامه
الاتحاد را سردبیری کرد. در سال 1971 فلسطین اشغالی را ترک گفته و به بیروت
عزیمت کرد تا برای جنبش فتح کار کند. او به عنوان سردبیر مجله ماهانه
شئون فلسطینیة و سردبیر ارشد گاهنامه فرهنگی ادبی الکرمل چندی به کار
مشغول بوده است. وقتی اسرائیل در سال 1982 به لبنان یورش برد و جنبش فتح
مرکز فرماندهی اش را از آنجا انتقال داد محمود درویش به قبرس نقل مکان کرد.
در مارس 2000 وزیر آموزش و پرورش اسرائیل پس از ضمیمه کردن
آثار محمود درویش در کتابهای درسی، دولت ایهود باراک را با بحران جدی
روبرو ساخت.
درویش سرودن را از زمانی که در مدرسه در حال تحصیل بود
شروع کرده بود و نخستین مجموعه آثارش در سال 1960 منتشر شد یعنی زمانی که
تنها نوزده سال داشت. با دومین مجموعهاش برگهای زیتون (اوراق
الزیتون) 1964 به عنوان یکی از شاعران پیشرو شعر مقاومت شناخته شد. اشعارش
دارای دو موضوع عمده و کلی است: عشق و سیاست.
به تدریج
عشقِ مجازی آثارش، تبدیل به اتحاد خلل ناپذیر میان شاعر و وطنش شد. در
قسمتی از کتاب «عاشقی از فلسطین» میخوانیم:
چشمها و خالهای روی
دستش فلسطینیاند
نامش فلسطینی است
رؤیاها و اندوهش فلسطینی است
دستمال سرش فلسطینی است
جسمش و قدمهایش فلسطینی است
کلماتش و
سکوتش فلسطینی است
صدایش فلسطینی است
و تولد و مرگش
در
قصیدة بیروتِ او ( 1982) با مطلع بیروت یا بیروت و قصیدهی مدیح الظل
العالیِ ( 1983) ،
به مقاومت فلسطینی و محاصره بیروت در طول
تابستان 1982 از سوی نیروهای اسرائیلی پرداخته شده است. بیروت از 13
جوئن تا 12 آگوست کاملاً بمباران شد و پارتیزانهای جنبش فتح را مجبور
کرد که به خارج شهر نقل مکان کنند.
درویش در کتابِ حافظهای
برای فراموشی (ذاکرة للنسیان(
به این موضوع پرداخته است این کتاب
در سال 1995 با عنوان Memory for Forgetfulness
در انگلستان منتشر
شد.
در سال 1988 با شعری در کتاب عابرون فی کلام عابر
اسرائیلیها را بر آشفت و اسرائیلیها آن را فراخوانی برای نابودی و انهدام
قوم یهود قلمداد کردند محمود درویش در آن شعر خطاب به اسرائیلیها گفته
بود:
بروید
زندگی کنید هر جا دوست دارید
اما بین ما نباشید
بروید
بمیرید هر جا دوست دارید
اما بین ما نمیرید
درویش
بعدها خودش هم پذیرفته بود که زبان این شعرش خشن و نوعی دعوت به جنگ بوده
است
در سال 1990 مارسل خلیفه موسیقیدان مشهور در دادگاه بیروت
متهم شد که به مقدسات توهین کرده است این اتهام او بر میگشت به سرود
او با عنوان «من یوسف هستم» که بر یکی از شعرهای محمود درویش متکی و
از یکی از سورههای قرآن اقتباس شده بود. در این شعر درویش خودش را در درد
یوسف که مغضوب برادرانش قرار گرفته بود سهیم میداند:
آه پدر من !
من یوسف هستم
آه پدر !
برادرانم
نه مرا دوست دارند
نه
میخواهند که بینشان باشم
درویش همچنین از مراثی اشعیا و ارمیای
نبی ( بخشهایی از انجیل) و کتب عهد عتیق نظیر تورات الهام گرفته
است.
او در کشورهای مختلفی نظیر لبنان، قبرس، تونس، اردن و فرانسه
آواره بوده و در سال 1996 پس از 26سال تبعید به فلسطین اشغالی برمیگردد و
از شهرش دیدن میکند سپس در رام الله که مرکز فرماندهی یاسر عرفات است
ساکن میشود، شهری که در سال 2002 به عرصهی کشاکشهای زیادی تبدیل شد.
محمود درویش سازش را رؤیایی بیش نمیداند:
صلح رؤیاست
صلح
خوابی است که خارج از خواب متولد شده است
دریا در خیابانها قدم
میزند
دریا از پنجرهها و شاخههای درختان خشک آویزان است
دریا از
آسمان فرو میافتد
و به اتاق میآید
آبی، سفید ،کفکرده و
موجدار
من دریا را دوست ندارم
چرا که در آن ساحل و کبوتری
نمیبینم
من در دریا هیچ چیز به جز دریا نمیبینم
از
کتابِ(حافظه ای برای فراموشی)
محمود درویش در حال اهدای
کتاب «موقعیت محاصره» به انتفاضه
کتابشناسی:
شعر:
عصافیر بلا أجنحة " (1960)
أوراق الزیتون " (1964)
عاشق من
فلسطین " (1966)
آخر اللیل " (1967)
یومیات جرح فلسطینی (1969)
العصافیر تموت فی الجلیل " (1969)
"حبیبتی تنهض من نومها " (1970)
أحبک أولا أحبک " (1972)
محاولة رقم 7 " (1974)
تلک صورتها،
وهذا انتحار العاشق " (1975)
احمد الزعتر (1976)
أعراس " (1977)
النشید الجسدی"، (بالاشتراک)1980
صباح الخیر یا ماجد - لجنة تخلید
الشهید القائد ماجد أبو شرار (1981)
قصیدة بیروت (1982)
مدیح الظل
العالی " (1983)
حصار لمدائح البحر " (1984)
هی أغنیة، هی أغنیة
" (1986)
ورد أقل " (1987)
مأساة النرجس، ملهاة الفضة " (1989)
أرى ما أرید " (1990)
أحد عشر کوکباً " (1992)
الأعمال الشعریة
الکاملة (جزآن) (1994)
لماذا ترکت الحصان وحیداً " (1995)
Psalms, 1995 (trans. by Ben Bennani)
سریر الغریبة " (1999)
Then
Palestine, 1999 (with Larry Towell, photographer, and Rene Backmann)
جداریة محمود درویش (2000)
The Adam of Two Edens: Selected Poems,
2001
حالة حصار (2002)
نثر:
شیء عن الوطن
وداعاً أیتها الحرب، وداعاً أیها السلام
یومیات الحزن العادی (1976)
Memory for Forgetfulness: August, Beirut, 1982, 1995
ذاکرة
للنسیان (1987)
فی وصف حالتنا : مقالات مختارة ، 1975 _ 1985 (1987)
عابرون فی کلام عابر (1991)
الرسائل ( بالاشتراک مع سمیح القاسم )
(1990)
المختلف الحقیقی (1990)
با هم شعرهایی از او میخوانیم:
محمود درویش
ترجمه هادی محمدزاده
ترجمه به انگلیسی عمر خدر
محمد
چون پرندهای هراسان از دوزخِ آسمان،
در آغوشِ پدر پناه
میگیرد
پدر! مگذار به آسمان پرواز کنم
بالهایم تاب باد ندارند
و نورها کدرند
+++
محمد،
میخواهد به خانه برگردد
بی دوچرخه
بی پیرهنی نو
در آرزوی نیمکت مدرسه
و دفتر
مشقهایش است
پدر! مرا به خانهامان ببر
تا مشقهایم را
بنویسم
و آهسته آهسته
روی ساحل دریا
و زیر سایههای
درختان نخل
زندگی کنم
این که چیز زیادی نیست
این که
چیز زیادی نیست
+++
محمد،
در مقابل دشمن
نه سنگ و
نه نارنجکِ ستارهایش در مشت
نمیخواهد به سمت دیوار سر بچرخاند که
روی آن بنویسد
«آزادیام هرگز نخواهد مرد»
چرا که آزادیای
ندارد که از آن دفاع کند
برای کبوتر پیکاسو هم افقی و چشم اندازی
باقی نمانده است
میرود که از نو متولد شود
متولد شود در
نامی که لعنت یک اسم را یدک میکشد
چند بار از خودش متولد خواهد
شد؟
کودکی که وطنیش نیست؟ کودکی که کودکی را تجربه نکرده است ؟
کجا بخوابد اگر خواب درربایدش ؟ که زمین زخم است .
+++
محمد،
میداند که مرگِ ناگزیر
به کامش درخواهد کشید
با این
وجود به یاد میآورد،
که پلنگی را در تلویزیون دیده است
پلنگی
ژیان
که میخواهد بچه آهوی شیرخوارهای را به کام درکشد
اما
چون نزدیک میشود
و بوی شیر به مشامش میرسد حمله نمیکند
چرا که شیر رام میکند وحوش بیابان را
زینرو
پسر میگرید و با
خویش فکر میکند:
«جان به در خواهم برد»
مادرم زندگیام را در
صندوقی نهان کرده است
نجات خواهم یافت و شهادت خواهم داد
+++
محمد،
فرشته ایست تنها
در دو قدمیِ شکارچیِ خونسردش
یک ساعت
است
دوربین عکاسی
روی حرکاتِ پسر که صورت روشنش با سایهاش
یکی شده است
زوم کرده است
قلبش چون سیب میدرخشد
و
انگشتانش چون ده شمعِ روشن
و شبنمها روی شلوارش چشمک میزنند
صیادش لحظهای میتوانست اندیشه کند و به خود بگوید:
رهایش میکنم
تا زمانی که بتواند فلسطینش را بدون غلط هجی کند
اکنون به
مسئولیت خود رهاش میکنم
و فردا اگر طغیان کرد خواهمش کشت!
+++
محمد،
این مسیح کوچک
به خواب در میغلتد و رؤیاهاش
را
در سیمای تندیسی ساخته از مس
و شاخهی زیتون
و روح
ملتی متجدّد
دنبال میکند
+++
محمد خونی است فراتر
از
آنچه پیامبران
به آن نیاز دارند و در جستجویش هستند
پس به
سدره المنتهی بَر شو محمد!
محـمــد
النص
الأصلی لمحمود درویش
مُحمَّدْ،
یُعَشِّشُ فی حِضن والده
طائراً خائفاً
مِنْ جحیم السماء: احمنی یا أبی
مِنْ الطَیران إلى
فوق! إنَّ جناحی
صغیر على الریحِ... والضوء أسْوَدْ
* *
مُحمَّدْ،
یریدُ الرجوعَ إلى البیت، مِنْ
دون دَرَّاجة... أو
قمیص جدید
یریدُ الذهابَ إلى المقعد المدرسیِّ...
الى دَفتر
الصَرْف والنَحْو: خُذنی
الى بَیْتنا، یا أبی، کی أُعدَّ دُرُوسی
وأکملَ عمری رُوَیْداً رویداً...
على شاطئ البحر، تحتَ النخیلِ
ولا شیء أبْعدَ، لا شیء أبعَدْ
* *
مُحمَّدْ،
یُواجهُ
جیشاً، بلا حَجر أو شظایا
کواکب، لم یَنتبه للجدار لیکتُبَ: "حُریتی
لن تموت". فلیستْ لَهْ، بَعدُ، حُریَّة
لیدافع عنها. ولا أفُق
لحمامة بابلو
بیکاسو. وما زال یُولَدُ، ما زال
یُولدَ فی اسم
یُحمِّله لَعْنة الإسم. کمْ
مرةً سوف یُولدُ من نفسه وَلداً
ناقصاً بَلداً... ناقصاً موعداً للطفولة؟
أین سیحلَمُ لو جاءهُُ
الحلمُ...
والأرضُ جُرْح... ومَعْبدْ؟
* *
مُحمَّدْ،
یرى موتَهُ قادِماً لا محالةَ. لکنَّهُ
یتذکرُ فهداً رآهُ على شاشةِ
التلفزیون،
فهداً قویاً یُحاصرُ ظبیاً رضیعاً.
وحینَ
دنا
مِنهُ شمَّ الحلیبَ،
فلم یفترِسهُ.
کأنَّ الحلیبَ یُروِّضُ وحشَ
الفلاةِ.
اذن، سوفَ انجو - یقول الصبیُّ -
ویبکی: فإنَّ حیاتی
هُناک مخبأة
فی خزانةِ أمی، سأنجو... واشهدْ.
* *
مُحمَّدْ،
ملاک فقیر على قاب قوسینِ مِنْ
بندقیةِ صیَّادِه البارِدِ
الدمِ.
من
ساعة ترصدُ الکامیرا حرکاتِ الصبی
الذی یتوحَّدُ
فی ظلِّه
وجهُهُ، کالضُحى، واضح
قلبُه، مثل تُفاحة، واضح
وأصابعُه العَشْرُ، کالشمع، واضحة
والندى فوق سرواله واضح...
کان
فی وسع صیَّادهِ أن یُفکِّر بالأمرِ
ثانیةً، ویقولَ : سـأترکُهُ
ریثما یتهجَّى
فلسطینهُ دون ما خطأ...
سوف أترکُهُ الآن رَهْنَ
ضمیری
وأقتلُه، فی غد، عندما یتمرَّدْ!
* *
مُحمَّدْ،
یَسُوع صغیر ینامُ ویحلمُ فی
قَلْب أیقونة
صُنِعتْ من نحاس
ومن غُصْن زیتونة
ومن روح شعب تجدَّدْ
* *
مُحمَّدْ،
دَم زادَ عن حاجةِ الأنبیاءِ
إلى ما یُریدون، فاصْعَدْ
الى سِدرة
المُنْتَهى
یا مُحمَّدْ!
محمود درویش
MOHAMED
Translated into English by Amr Khadr *
Mohamed,
nestles in the bosom of his father, a bird afraid
of the infernal
sky: father protect me
from the upward flight! My wing is
slight
for the wind … and the light is black
Mohamed,
wants
to return home, with no
bicycle ... or shirt
yearns for the
school bench …
the notebook of grammar and conjugation, take me
to our home, father, to prepare for my lessons
to continue being,
little by little …
on the seashore, under the palms …
and
nothing further, nothing further
Mohamed,
faces
an army, with no stone or shrapnel
of stars, does not notice the
wall to write: my freedom
will not die, for he has no freedom yet
to defend. No perspective for the dove of Pablo
Picasso. He
continues to be born, continues
to be born in a name bearing him the
curse of the name. How
many times will his self give birth to a
child
with no home ... with no time for childhood?
Where will he
dream if the dream would come …
and land is a wound ... and a
temple?
Mohamed,
sees
his inescapable death approaching. But then
remembers, a leopard he
has seen on the TV screen,
a fierce one besieging a suckling fawn.
When it
came near and smelt the milk, it would not pounce.
As if
the milk tames the wild beast.
Hence, I will survive - says the boy
-
and weeps: for my life is there hidden
in my mother's chest. I
will survive ... and witness
Mohamed,
a
destitute angel, within a stone's throw from
the gun of his cold
blooded hunter. For
an hour the camera traces the movements of the
boy
who is merging with his shadow:
his face, clear, like dawn
his heart, clear, like an apple
his ten fingers, clear, like
candles
the dew clear on his trousers …
His hunter could have
reflected
twice, and say: I will spare him till when he spells
his Palestine without mistakes ...
I will spare him now subject to
my conscience
and kill him the day he rebels!
Mohamed,
an
infant Jesus, sleeps and dreams in
the heart of an icon
made of
copper
an olive branch
and the soul of a people reed
Mohamed,
blood
beyond the need of the prophets
for what they seek, so ascend
to
the Ultimate Tree
Mohamed !
ترجمه هادی محمدزاده
بنویس!
من عربم
به شمارهی کارت شناسایی پنجاه هزار
با هشت سر عائله
که نهمی پس
از همین تابستان به دنیا میآید
خشمگینی!؟
بنویس!
من یک
کارگر عربم
که با همقطارانم در معدن کار میکنم
نُه سَر عایله
دارم
و باید از دلِ سنگِ خارا
جامه و نان و کتابشان دهم
نه
از تو صدقه میخواهم
نه بر درِ سرایِِ تو خود را کوچک میکنم
آیا همچنان خشمگینی!؟
بنویس!
من عربم
نامی بدون عنوانم!
صبور، در کشوری که مردمش سراپا خشمند
ریشههایم قبل از اینکه زمان متولد شود
متولد شدند
قبل از این که
تاریخ آغاز شود
قبل از توّلدِ کاجها و درختانِ زیتون
و قبل از
رویش گیاهان
فرزند خانوادهای
دهقانم
پدرم... اشرافزاده نبود
و پدر بزرگم کشاورزی بود بی هیچ
امتیاز طبقاتی
بی هیچ شجرهنامهای
که قبل از قرائتِ کتب
خورشید و سربلندیاش را به من آموخت
و خانهام به کوخِِ ناطورانِ دشت
شبیه است
ساخته شده از ترکه و ساقههای توخالی
آیا از موقعیّت من
رضایتِ کامل داری؟
من نامی بدون عنوانم!
بنویس!
من عربم
تو باغستانهای اجدادیام را ربودهای
و زمینی را که من و فرزندانم
بر آن کِشت میکردیم
و جز همین صخرههای سخت، چیزی برایمان باقی
نگذاشتی
و چنان که میگویند حکومت همین را هم از ما باز خواهد ستاند
بنابراین!
بالای
صفحه اول بنویس!
من از کسی متنفّر نیستم
و بر احدالنّاسی خشم
نمیگیرم
اما اگر گرسنه شوم
گوشت غاصب غذایم خواهد بود
پس
بترسید! از گرسنگی و خشمم
بترسید!
محمود درویش
سجل
انا عربی
ورقم بطاقتی خمسون الف
واطفالی ثمانیة
وتاسعهم سیأتی بعد صیف
فهل تغضب
سجل انا عربی
واعمل مع رفاق الکدح فی محجر
واطفالی
ثمانیة
اسلّ لهم رغیف الخبز والاثواب والدفتر
من الصخر
ولا
اتوسل الصدقات من بابک
ولا اصغر امام بلاط اعتابک
فهل تغضب
سجل
انا عربی
انا اسم بلا لقب
صبور فی بلاد کل ما فیها
یعیش
بفورة الغضب
جذوری
قبل میلاد الزمان رست
وقبل تفتح الحقب
وفبل السرو والزیتون
وقبل ترعرع العشب
ابی من اسرة المحراث لا من
سادة نجب
وجدی کان فلاحا بلا حسب.. ولا نسب
یعلمنی شموخ الشمس قبل
قراءة الکتب
ویبتی کوخ ناطور من الاعواد والقصب
فلا ترضیک منزلتی ؟
انا اسم بلا لقب !
سجل انا عربی
ولون الشعر فحمی ولون العین بنی
ومیزاتی: على رأسی عقال فوق کوفیة
وکفی صلبة کالصخر.. تخمش من یلامسها
وعنوانی : انا من خربة عزلاء…منسیة
شوارعها بلا اسماء
وکل
رجالها.. فی الحقل والمحجر
فهل تغضب؟
سجل… انا عربی
سلبت کروم
اجدادی وارضا کنت افلحها
انا وجمیع اولادی
ولم تترک لنا ولکل
احفادی
سوى هذی الصخور..
فهل ستأخذها حکومتکم..کما قیلا
اذن
!!!!!
سجل…
برأس الصفحة الاولى
انا لا اکره الناس, ولا اسطو
على احد
ولکنی… اذا ما جعت, آکل لحم مغتصبی
حذار…حذار… من جوعی ومن
غضبی
Identity Card
Record!
I am an
Arab
And my identity card is number fifty thousand
I have eight
children
And the nineth is coming after a summer
Will you be
angry?
Record!
I am an
Arab
Employed with fellow workers at a quarry
I have eight
children
I get them bread
Garments and books
from the
rocks..
I do not supplicate charity at your doors
Nor do I
belittle myself at the footsteps of your chamber
So will you be
angry?
Record!
I am an
Arab
I have a name without a title
Patient in a country
Where people are enraged
My roots
Were entrenched before the
birth of time
And before the opening of the eras
Before the
pines, and the olive trees
And before the grass grew
My father..
descends from the family of the plow
Not from a privileged class
And my grandfather..was a farmer
Neither well-bred, nor well-born!
Teaches me the pride of the sun
Before teaching me how to read
And my house is like a watchman's hut
Made of branches and cane
Are you satisfied with my status?
I have a name without a title!
Record!
I am an
Arab
You have stolen the orchards of my ancestors
And the land
which I cultivated
Along with my children
And you left nothing
for us
Except for these rocks..
So will the State take them
As it has been said?!
Therefore!
Record on the top of the first page:
I do not hate poeple
Nor do
I encroach
But if I become hungry
The usurper's flesh will be
my food
Beware..
Beware..
Of my hunger
And my anger!
محمود درویش
ترجمه هادی محمدزاده
قسمتی از کتاب «عاشقی از فلسطین»
چشمها
و خالهای روی دستش فلسطینیاند
نامش فلسطینی است
رویاها و
اندوهش فلسطینی است
دستمال سرش فلسطینی است
جسمش و قدمهایش
فلسطینی است
کلماتش فلسطینی است
سکوتش و صدایش فلسطینی است
و تولد و مرگش
فلسطینیة العینین
والوشم فلسطینیة
الاسم فلسطینیة
الاحلام والهم فلسطینیة
المندیل والقدمین والجسم فلسطینیة
الکلمات والصمت فلسطینیة
الصوت
فلسطینیة
المیلاد و الموت
A Lover from Palestine (Excerpt)
Her eyes and the
tattoo on her hands are Palestinian
Her name is Palestinian
Her
dress and sorrow Palestinian
Her kerchief, her feet and body
Palestinian
Her words and silence Palestinian
Her voice
Palestinian
Her birth and her death Palestinian
برگرفته شده ازسایت www.iranpoetry.com با کمی تلخیص