متن وترجمه ی درس های 9 و10 و 11 عربی3 انسانی
|
اَلدّرس التّاسع درس نهم بِشْرٌ الْحافـى |
|
|
...روزي كاغذي يافت بر آنجا نوشته "بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم"، عطري خريد و آن كاغذ را معطر كرد و به تعظيم، آن كاغذ را در خانه نهاد. بزرگي، آن شب به خواب ديد كه گفتند: بشر را بگوييد: |
|
|
"طَيَّبتَ اسْمَنا فَطَيَّبْناك و بَجَّلْتَ اسْمَنا فَبَجَّلْناك، طَهَّرْتَ اسْمَنا فَطَهَّرْناك، فَبِعِزَّتى لَاُطَيِّبَنَّ اسْمَكَ فـى الدُّنيا و الْآخِرةِ""تذكِرة الْأولياء لعِطّار النيسابورى" ...فـى الْقرنِ الثّانـى عَرَفَتْ بغدادُ رَجُلاً عَيّاراً، يَطْرَبُ و يَلْهو بالْمَعاصى، إنَّهُ بشرُ بنُ الْحارِثِ... الَّذى قيلَ لَه فيما بَعْدُ: بِشرٌ الْحافـى. |
|
|
"اسم ما را خوشبو گردانيدي ،پس تو را خوشبو كرديم و اسم ما را بزرگ و گرامي داشتي، پس تو را گرامي داشتيم، اسم ما را پاكيزه كردي، پس تو را پاكيزه كرديم، قسم به عزتم نام تو را در دنيا و آخرت معطّر ميكنم. ... در قرن دوم بغداد مردي خوشگذران راشناخت كه خوشگذراني ميكرد و سرگرم گناه كردن بود، وي بشر پسر حارث بود... كسي كه بعدها "بشر حافي" گفته شد (لقب گرفت). |
|
و فـى إحْدَي اللّيالـى حَدَثَ شىءٌ قَلَبَ حياةَ بِشرٍ حتّي صار النّاسُ يَتَبَرّكونَ بالتُّرابِ الَّذى تَطَؤُهُ قَدَماهُ. اِجتَمَعَ عِندَهُ فـى تلكَ اللّيلةِ، رُفقاؤُهُ... فـى سَهْرَةٍ لِلْغِناء والطَّرَبِ كانَ صوتُ آلاتِ اللَّهْوِ يَصِلُ مِن الدّارِ إلى الزُّقاقِ. |
|
|
و در يكي از شبها چيزي رخ داد كه زندگي بشر را دگرگون كرد تا جايي كه مردم به خاكي كه او گامهايش را روي آن ميگذاشت،تبرّك مي جستند. در آن شب دوستانش نزد او جمع شدند. در يك شبزندهداري، براي آواز خواني و خوشگذراني. صداي ابزار خوشگذراني (آلات لهو موسيقي) از خانه به كوچه ميرسيد. |
|
|
فـى ذلك الْوقتِ كان نورُ الْإمامةِ الْإلهيَّةِ يَقْتَرِبُ مِن الزُّقاقِ... مَرَّ الْإمامُ موسَي بنُ جعفرٍ (عليهالسّلامُ) بِدارِ بشْرٍ. كانت الدّارُ تَضِجُّ بأصواتِ الشَّيطانِ... سَهْرَةٌ مُحَرَّمةٌ بِلاشَكٍّ، يَصولُ فيها إبليسُ و يَجولُ...! وَقَفَ إمامُ الْهُدي مُوسَي الْكاظمُ (ع) و دَقَّ الْبابَ. فَتَحَتِ الْبابَ امْرأةٌ... نَظَرَتْ إلى الرّجُل الّذى لاتَعْرِفُه... سَألها الْإمامُ (عليهالسّلامُ): |
|
|
در آن هنگام نور امامت خداوندي به كوچه نزديك ميشد ... امام موسيبنجعفر (ع) از خانهي بِشر گذشت. خانه پُر از صداهاي شيطان بود. بي ترديد شبزندهداري (شبنشيني) حرامي بود كه، شيطان در آن جولان ميداد ...! امام هدايت موسي كاظم (ع) ايستاد و در زد. زني در را باز كرد ... به مردي كه او را نميشناخت نگاه كرد ... امام (ع) از وي پرسيد: |
|
|
صاحِبُ الدَّار حُرٌّ أم عَبْدٌ ؟! دَهِشَتِ الْمَرأة، و قالتْ: بَلْ... حُرٌّ...! قالَ الصَّوتُ الْمُقدَّسُ: صَدَقْتِ! لو كانَ عبداً لِلّهِ، لَاسْتَحْيَا مِن اللّهِ!
|
|
|
صاحب خانه آزاد است يا بنده؟! زن حيرت زده شد، و گفت: البته.... آزاد است ....! آن صداي مقدّس گفت: راست گفتي! اگر بنده ي خدا بود، حتماً از خداوند شرم مي كرد! |
|
|
ثمَّ تَرَكَها و انْصَرَفَ. كان بشرٌ قد سَمِعَ الْحِوارَ بَيْنَ الْمَرأةِ و الرَّجلِ الْغَريبِ، فَأسْرَعَ إلى الْبابِ حافياً حاسِراً و صاح بها: مَن كَلَّمَك عندَ الْبابِ؟ فأخْبَرَتْهُ بِما كانَ ... ثمّ سأل: فـى أىِّ اتّجاهٍ ذهب؟ |
|
|
سپس او را ترك كرد و برگشت (روانه شد). بشر گفتگوي ميان زن و مرد غريب را شنيده بود، پس به سرعت پا برهنه و سر برهنه به سوي در شتافت و بلند او را (زن) صدا كرد: چه كسي كنار در با تو حرف زد؟ [زن] از آنچه رخ داده بود او را باخبر كرد .... سپس پرسيد: به كدام طرف رفت؟ |
|
|
فأشارت إليهِ... فَتَبِعَهُ بِشرٌ و هو حافٍ حَتّي لَحِقَهُ و قالَ لَه: يا سَيّدى! أعِدْ عَلَىَّ ما قُلْتَه لِلْمَرأةِ... فَأعادَ الْإمامُ (ع) كلامَه. كانَ نورُ اللّهِ قد أشْرَقَ تلك اللَّحظةَ فـى قَلْبِ الرَّجلِ و غَمَرَهُ فَجْأةً كَما يَغْمُرُ ضَوْءُ الشّمسِ غُرْفَةً مُظْلِمَةً سوداءَ. قَبَّلَ بشرٌ يَدَ الْإمامِ (ع) و مَرَّغَ خَدَّيْهِ بالتُّرابِ و هو يبكى و يقول: بَلْ عبدٌ...! بَلْ عبدٌ...! |
|
|
پس به سوي او [امام] اشاره كرد... بشر پا برهنه به دنبال او رفت تا اين كه به او رسيد و به وي گفت:اي سرور من ! آنچه را كه به زن گفتي ، براي من تكرار كن.... پس امام (ع) سخنش را براي او بازگو كرد. در آن هنگام نور خداوندي دردل مرد تابيده و ناگهان او را پوشاند همانطور كه نورِ خورشيد، اتاقي تاريك و سياه را مي پوشاند. بشر دست امام (ع) را بوسيد و هر دو گونهاش را به خاك ماليد، در حالي كه ميگريست و ميگفت: البته بنده ام ...! البته بنده ام ... |
|
|
منذُ ذلكَ الْوقتِ بَدَأتْ فـى حياةِ بِشرِ بنِ الْحارثِ صفحَةٌ جديدةٌ بَيْضاءُ. و عَزَمَ الرَّجلُ التّائبُ أنْ يَظَلَّ طولَ حياتِهِ حافياً. قيلَ لَهُ يوماً: لماذا لا تَلْبَسُ نَعْلاً ؟ قالَ: لأِنّى ما صالَحَنـى مَولاىَ إلّا و قد كُنتُ حافياً. و سَوف أظَلُّ حافياً حَتّي الْموتِ. و هكذا صار بشر بنُ الْحارثِ عابداً مِن أطْهَرِ الْعُبّاد و زاهداً مِن أشْهَرِ الزُّهّادِ. |
|
|
از آن زمان صفحهي تازهي سفيدي در زندگي بِشر شروع شد. و مرد توبه كار تصميم گرفت كه در طول زندگياش پابرهنه بماند. روزي به او گفته شد: چرا كفشي نميپوشي؟ گفت: زيرا سرورم با من آشتي نكرد مگر وقتي كه پابرهنه بودم، و تا هنگام مرگ پابرهنه خواهم ماند. و اينگونه بِشر بن حارث عبادت كننده اي از پاك ترين عبادت كنندگان و پارسايي از مشهورترين پارسايان شد. |
|
|
الدّرس الْعاشر فَتْحُ اْلقلوبِ كُنْتُ قد سَمِعْتُ عن أصفهانَ و مَعالمِها الْأثَريّةِ الْإسلاميّةِ. كانت السَّيارةُ تَقْتَرِبُ بِنا مِن مدينةِ أصفهانَ لِسَفْرَةٍ سياحيّةٍ عائليَّةٍ. |
|
|
درس دهم گشودن دلها دربارهي اصفهان و آثار باستانياش [مطالبي] شنيده بودم. ماشين ما را به شهر اصفهان جهت يك مسافرت و گردش خانوادگي نزديك ميكرد. |
|
|
بعدَ أنْ وَصَلْنا إلى الْمدينةِ، اسْتَرَحْنا قليلاً ثمَّ خَرَجْنا جميعاً إلى ساحةِ "نقشَ جهانَ"و هى مِن أفْضَلِ الْمعالِمِ الْأثَريّةِ حُسْناً و جمالاً بِما فيها مِن مساجدَ و أبْنيةٍ تاريخيّةٍ اُخْرَي. أبَتاه! لَقَدْ رَأينا فـى التّاريخِ آثارَ غَزْوِ الْمُهاجمينَ مِن دَمارٍ و هَدمٍ و قَتلٍ فـى حقّ الْأبرياء... ولكنْ ... |
|
|
بعد از اين كه به شهر رسيديم، اندكي استراحت كرديم، سپس همگي به ميدان "نقش جهان" رفتيم [اين ميدان] از خوب ترين و زيباترين آثار باستاني است و در آن مسجدها و ساختمان هاي تاريخي ديگري هست. پدرجان (پدرم)! ما در تاريخ نشانههاي تهاجم متجاوزان را از جمله، نابودي و ويراني و قتل و غارت در حق بيگناهان ديدهايم ... ولي . . . |
|
|
ولكنْ ماذا يا وَلَدى؟! ولكنّ الْفتحَ الْإسلامىَّ لِإيرانَ... عجيبٌ! و أين الْعَجَبُ؟! اَلْعَجَبُ فـى الْأثَرِ الّذى خَلَّفَه هذا الْفتحُ مِن حَضارةٍ و مَدَنِيّةٍ و ازْدِهارٍ علمىٍّ. |
|
|
ولي چه اي فرزندم ؟ ولي، فتح اسلامي ايران ..... عجيب است! تعجب در كجاست؟! شگفتي در اثري است كه اين فتح از تمدن و شهرنشيني و شكوفايي علمي به جا گذاشت. |
|
|
يا بُنَىَّ!... إنَّ الْإسلامَ لم يَفْتَح الْبلادَ بهدفِ الْاِحْتِلالِ و السَّلْبِ و النَّهْبِ بَل كانَ يَفْتَحُ الْقلوبَ قَبْلَ فَتْحِ الْبلادِ! ماذا تَعْنـﻰ يا أبَتاهْ؟! شَرِبَ الْأبُ كُوباً شاياً، فقالَ: علَي سَبيلِ الْمثالِ... أمَا قرأتَ فـى التّاريخِ قِصَّةَ فَتْحِ "سمرقندَ" بِيَد الْمسلمينَ؟! |
|
|
اي فرزندم! اسلام سرزمينها را با هدف اشغال و چپاول و غارت، فتح نكرد. بلكه قبل از فتح سرزمينها، دلها را فتح ميكرد! اي پدر! منظورت چيست؟ پدر يك فنجان چاي نوشيد، سپس گفت: به عنوان مثال ... آيا در تاريخ، داستان فتح "سمرقند" را به دست مسلمان نخواندهاي؟! |
|
|
لَقَد غَزا الْمسلمونَ مدينةَ سمرقندَ، أيّامَ خِلافةِ عُمَرَ بْنِ عبدِالْعزيزِ مِن غيرِ إنذارٍ و إعلانٍ مُسْبَقٍ. فَقَدَّمَ أهالـى المدينةِ شَكْوَي إليَ الْخليفةِ، فَأحالَ الْخليفةُ الدَّعْوَي إلىَ الْقاضى. فَحَكَم القاضى بِبُطْلانِ الْفتحِ الإسلامىِّ لِلْمدينةِ! لِأنَّ الْفتحَ كان مُخالِفاً لِقواعدِ الْإسلامِ الْحربيّةِ فـى مَجالِ نَشْرِ الدّينِ الْإلهىِّ. |
|
|
مسلمانان در ايام خلافت عمربنعبدالعزيز بدون هشدار و اعلان قبلي به شهر سمرقند حمله كردند. پس ساكنان شهر شكايتي را به خليفه تقديم كردند، خليفه شكايت را به قاضي ارجاع داد. پس قاضي به باطل بودن فتح اسلامي شهر حكم كرد! زيرا فتح آن شهر برخلاف قوانين جنگي اسلام درزمينه ي نشر دين الهي بود. |
|
|
اَلْإسلامُ يَطلُب مِن الْمقاتِلينَ الْمُسلمين الدَّعوةَ إلَى الدّينِ الْحنيفِ أوّلاً و فـى حالةِ الرَّفْضِ مِن جانبِ الْمدْعُوّينَ يَجبُ أن يَخْضَعوا لِلْجِزْيةِ أو يَسْتَعِدّوا لِلْحَربِ!... و لِهذا أمَرَ بِخُروجِ الْجيشِ مِن الْمدينةِ ! فَلمّا رأي الْأهالـى هذه الْعَدالةَ الْإسلاميّةَ، طَلَبوا الْبقاءَ تحتَ رايةِ الْإسلامِ ... |
|
|
اسلام از رزمندگان مسلمان نخست مي خواهد به دين راستين دعوت كنند و در صورت عدم پذيرش از سوي دعوت شدگان بايد به دادن جزيه تن در دهند يا آمادهي جنگ شوند. و به همين خاطر دستور داد سربازان از شهر خارج شوند. وقتي كه اهالي [شهر] اين عدالت اسلامي را ديدند، خواستند در زير پرچم اسلام بمانند |
|
|
نَعَم ؛ يا ولَدى! هذا هو سِرُّ تأسيسِ أعْظمِ حَضارةٍ فـى الْعالَمِ علَي مَدَي التّاريخِ و هى الّتـى تَمتازُ عن الْحضاراتِ الْاُخرَي خُلْقاً و سُلوكاً و عِلْماً! |
|
|
آري اي فرزندم! اين راز بوجود آمدن بزرگترين تمدن در طول تاريخ است و آن تمدني است كه از نظر اخلاق و رفتار و دانش از ساير تمدنها ممتاز ميشود. |
|
|
الدَّرسُ الْحادى عشَر يَقَظَةٌ و تَحَرُّرٌ محمّد الفيتورى يا أخى فـى الشَّرقِ فـى كلِّ سَكَنْ يا أخى فـى الْأرضِ فـى كُلِّ وَطَنْ إنّنـى مَزَّقْتُ أكْفانَ الدُّجَي إنّنـى هَدَّمتُ جُدْرانَ الوَهَنْ أنا حَىٌّ خالِدٌ رَغْمَ الرَّدَي أنا حرٌّ رَغْمَ قُضبانِ الزَّمَن |
|
|
درس يازدهم بيداري و آزادي اي برادرم در مشرقزمين و در هر مكان / اي برادرم در روي زمين و در هر وطن به راستي كه من كفنهاي تاريكي را دريده و ديوارهاي سستي را ويران كرده ام. من با وجود مرگ جاويدم/ من با وجود ميلههاي زندان زمانه آزاد هستم. |
|
|
مَحو الذِّلّةِ: إن نَكُنْ سِرْنا عَلَي الشَّوك سِنينا ولَقينا مِن أذاهُ مالَقينا إن نكُن بِتْنا عُراةً جائِعينا أو نكُن عِشْنا حُفاةً بائِسينا فَلَقَد ثُرنا عَلَي أنفُسِنا و مَحَوْنا وَصْمَةَ الذّلَّةِ فينا |
|
|
نابوديِ خواري اگر سالها بر روي خار راه برويم / و از آزار آن آنچه را ديده ايم، ببينيم؛ اگر برهنه و گرسنه شب را به صبح برسانيم و يا مانند پابرهنگان بيچاره زندگي كنيم؛ يقيناً عليه خودمان ميشوريم و لكّهي خواري را از خود پاك مي كنيم. |
|
|
يَقَظَةٌ و تَحَرُّرٌ: اَلمَلايينُ أفاقتْ مِن كَراها ما تراها مَلَأ الْاُفْقَ صَداها؟! خَرَجَت تَبْحَث عَن تاريخِها بَعْدَ أنْ تاهَت علَي الْأرضِ و تاها |
|
|
بيداري و آزادي ميليونها انسان از خواب خودشان بيدار شدند، آيا نمي بيني كه پژواك آن، افق را پُر كرده است؟! (صداي آزادي وطن) به جست و جوي تاريخ خودشان پرداختند، بعد از اينكه روي زمين گم شدند و[تاريخ نيز] گم شد. |
|
|
يا أخى: قُمْ تَحَرَّرْ مِن تَوابيتِ الْأسَي لَسْتَ اُعْجوبتَها أومُومياها |
|
|
اي برادر من : برخيز و از تابوتهاي رنج آزاد شو، تو مايهي شگفتانگيزي يا موميايي آنها نيستي. |
|
|
اَلْوطنُ لَنا: هاهُنا وارَيتُ أجدادى هُنا و هُمُ ﭐختاروا ثَراها كَفَنا فَسَأقْضى أنا مِن بَعْدِ أبـﻰ و سَيَقْضى ولَدى مِن بَعدِنا وسَتَبْقَي أرضُ إفريقا لَنا فَهْىَ ما كانت لِقَومٍ غَيْرِنا |
|
|
وطن از آنِ ماست. در همين جا اجدادم را دفن كردم، همين جا و آنان خاكش را كفن [براي خود] برگزيدند. من بعد از پدرم [عمر خود را در آن] سپري خواهم كرد و فرزندم[نيز] بعد از ما سپري خواهد كرد. سرزمين افريقا براي ما خواهد ماند و آن به مردمي غير از ما متعلق نيست. |
|
|